فصل اشك


 

فرستنده: احمد باقريان- مصطفي علي پور




 

 

كعبه مقصود
احمد باقريان

كعبه ي مقصود، كربلاي حسين است
مقصدِ معبود، نينواي حسين است

 

ماه محرم رسيد، گريه نمائيد
سينه بزن چون مه عزاي حسين است

راضي از عشّاق او خداي جهان است
زآنكه رضاي خدا، رضاي حسين است

پرچم نهضت به بام دهر برافراشت
در همه عالم به پا لواي حسين است

نيست سعادت به دهر غير شهادت
اين هدف و مقصد و نداي حسين است

همره ظالم، «حيات» نيست گوارا
اين سخن نغز و جانفزاي حسين است

هست حسين شاهد تمام شهيدان
خلقت عالم همه براي حسين است

مكتب اسلام ناب زنده و جاويد
گشت، چرا زآنكه خون بهاي حسين است

در اثر نهضت و قيام عظيمش
زنده ره پاك كبرياي حسين است

زنده و جاويد راه و رسم تشيّع
از شرف نهضت و نواي حسين است

موسم جان دادنش به راه خداوند
فاش ببين موسم لقاي حسين است

فخر همين بس اگر قبول نمايد
بنده مسكين نگر، گداي حسين است

شور فلك بين تو در زيارت عاشور
خون خدا، رمز اعتلاي حسين است

اصغر معصوم و خون پاك گلويش
گريه نما، نوگل صفاي حسين است

كرد فداي خداي حضرت عباس
آنكه علمدار با وفاي حسين است

نوگل رعنا، علي اكبر ليلا
شاهد عشق ره ولاي حسين است

سورة «والفجر» در كتاب خداوند
از طرف ذات حق ثناي حسين است

آنكه گرفتار درد و رنج و بلا شد
منتظر رحمت و شفاي حسين است

«باقر» ديوانه دوش وقت سحر گفت
عاشق خاك ره و فناي حسين است

مکتب عشق

برخيز و نور عشق را در كربلا بين
در كربلاي عشق و خون، خون خدا بين

ياران به راه دوست گرديدند قربان
قربانگه عشّاق حق در نينوا بين

از بهر حفظ مكتب ناب محمد(ص)
قربان حسين را در ره پاك هدا بين

از بهر ياري حسين در مكتب عشق
قربان دو و هفتاد يار با وفا بين

عباس و اكبر، عون و اصغر با عزيزان
قرباني راه شريف مقتدا بين

اسلام ناب از خون ياران ابياري
از خون پاك عاشقان باصفا بين

بنگر حسين، پور علي، فرزند زهرا
قرباني راه خدا،آن پيشوا بين

ز افشاگري زينب و سجاد اي دوست
رسوا هميشه ظلم و طاغوت و جفا بين

ز افشاگري‌هايي كه زينب كرد در شام
پس سرنگون كاخ يزيد بي‌حيا بين

تاريخ رسوا كرد آن ديوانگان را
ظلم يزيد و شمر ملعون برملا بين

از نهضت خونين پور پاك زهرا
كاخ ستمكاران عالم را فنا بين

بنگر قيام سرخ و خونين حسيني
امّت بر اين نهضت به حال اقتدا بين

بنما تماشا اي برادر بس جنايت
از ظالمين در كوفه و شام بلا بين

گشته حسين در اين قيام نور پيروز
اسلام را از نهضت او خودكفا بين

در شام عاشورا حسين و خيل ياران
مشغول ذكر و عشقبازي با خدا بين

«باقر» محرم شد، عزاي شاه دين است
جن و ملك را جمله در حال عزا بين

لاله‌زار بقيع

بيا جان من در كنار بقيع
خزان شد دريغا بهار بقيع

بيا با دل و جان به گلزار دوست
ببوس آستان بلندِ ديار بقيع

سرت نيمه شب‌ها ز حسرت گذار
به ديوارها و حصار بقيع

ز بس گل در اين سرزمين خفته اند
گلاب است اشك مزار بقيع

بيا بيت الاحزان زهرا نگر
كه باشد گل تاجدار بقيع

مزار حسن را به اشكت بشوي
بود تا ابد افتخار بقيع

ببين قبر نيكوي سجاد را
شنو نغمه‌هاي هزار بقيع

نگر قبر باقر، امام عظيم
بود تا ابد پاسدار بقيع

ببين قبر صادق، امام ششم
كه باشد گل لاله زار بقيع

دريغا شد از جور دشمن خراب
شنو گريه زار زار بقيع

«ولايت» صفا داده اين خاك را
بشنو پير خدمتگزار بقيع

بگير آتش اي «باقر» بي‌قرار
كه سوزد جهان را شرار بقيع

حريم قدس

اي‌ رضا، در درگهت با چشم گريان آمدم
با دلي پژمرده و حالي پريشان آمدم

اي امام هشتكين، نور خداي ذوالجلال
پس ز اوضا زمان، بس مات و حيران آمدم

شد نصيب من زيارت، لطف كردي، مرحمت
از گناهانم رضاجان، بين پشيمان آمدم

آمدم سازم زيارت مرقدت اي نور حق
اندر اين درگاه چون اميدواران آمدم

من كه نوميدم ز مخلوقات عالم جملگي
با اميد و عشق تو، اي راحت جان آمدم

يا امام هشتم اي پور عليّ مرتضي!
همچنان موري به درگاه سليمان آمدم

از كرامات تو اي نور خداوند جهان!
اندر اين درگاه قدس، با چشم گريان آمدم

در ميان زائرانت اي امام عشق و دين
همچنان خس همره سيل خروشان آمدم

دارد اميد اي رضا «باقر» ز درگاه شريف
با بسي اميدها اندر خراسان آمدم

مهر محمّد
 

كامبيز پاكروح

يك سلام صميمانه تقديم
يك درود محبانه تقديم

لحظه لحظه، دمادم، سراپا
مهربانانه، جانانه تقديم

عشقت آرام دل، يا محمد!
خيمه بر بام دل، يا محمد!

هم سرآغاز عشقي برايم
هم كه فرجام دل، يا محمد!

جانم آينه‌دار غرور است
چشم هايم گريبان نور است

تا دلم گرم پيوند مهر است
سر به پاي دلم غرق شور است

يا محمد، نظر كن دلم را
وسعت خاك و آب و گلم را

راه را خود نمايان برايم
صدق و رافت نما شاملم را

من كه جا مانده ي كاروانم
ديده اين سو و آن سو دوانم

ديدگانم به مهر تو روشن
هر كلامم به نامت بخوانم

جلوه ي لطف پروردگاري
بر كوير دلم چشمه ساري

شمع جانبخش و كانون مهري
آيت مهر اين روزگاري

باب رحمت به رويم گشودي
مهر بر سينه‌هايم فزودي

با كلام مسيحائي خويش
بهترين شعر هستي سرودي

هر كران، هر سرا، ره گذارم
دستم از دامنت بر ندارم

بر كوير ضميرم نظر كن
تا نهال محبت بكارم

فخر عالم، فروزانگر دين
چرخ گيتي به دست تو آذين

ديدگانم به لطف تو روشن
لحظه‌هايم به مهر تو شيرين

نامت آوازه ي آسمان است
دست مهرت كليد زمان است

شهره‌ات از دو عالم فراتر
عالمي را به نامت نشان است

ماتم عظما
 

محمود اميدواري ابرقويي

عالم به عزاي مصطفي(ع) مي‌گريد
با ياد امام مجتبي مي‌گريد

هر كس به دلش قوت حلالي باشد
از غربت آل مصطفي(ص) مي‌گريد

با رحلت جانسوز رسول خاتم
خون گشته دو ديده مرتضي(ع) مي‌گريد

ايران كه سراي شيعيان مي‌باشد
در ماتم عظماي رضا(ع) مي‌گريد

زهرا(ع) كه شكسته پهلويش را غاصب
از قتل حسين(ع) سر جدا مي‌گريد

در ماه محرم و صفر، عاشورا
هستي به رثاي اوليا مي‌گريد

ما جمله ز سوزِ كربلا مي‌ناليم
چشمي كه نگريد، به جزا مي‌گريد

در سوگ شهادت ابا عبدالله(ع)
مهدي(ع) و مسيح(ع) و انبيا مي‌گريد

جبريل امينِ وحي در عرش برين
در اوج مصيبت و عزا مي‌گريد

سجاده‌نشين جبهه ي فرهنگي
از ظلمتِ شام و نينوا مي‌گريد

زينب(ع) كه شده اسير درد هجران
در فُرقت شاه ربلا مي‌گريد

ماتم بگرفته اين جهان فاني
عالم به عزاي مصطفي(ص) مي‌گريد

حرير نور
محمد علي مجاهدي
 

نذر امام حسين(ع)

چون ديد به نوك ني، سرش را خورشيد
بر خاك، تن مطهرش را خورشيد

آرام، «حرير نور» خود را گسترد
پوشاند برهنه پيكرش را خورشيد

نذر امام سجاد(ع)

آگه چو شد از حالت بيماري او
دامن به كمر بست پي ياري او

چون ديد كسي بر سر بالينش نيست
سرگرم شد آتش به «پرستاري» او

نذر حضرت زينب(ع)

مي‌گفت دل يك دله ي تو با من
هم قافله شد، سلسله ي تو با من

خورشيد من! از نيست قيامت ز چه رو
يك نيزه بود فاصله ي تو با من؟!

نذر حضرت عباس(ع)

آن روز دلش هواي دريا مي‌كرد
بيتابي خويش را هويدا مي‌كرد

حيرت زده در آينه ي اشك فرات
تصوير رقيه را تماشا مي كرد

نذر حضرت مسلم(ع)

اين بار سفير عشق تنها مي‌رفت
بشكوه و سرافراز و شكيبا مي‌رفت

آن روح عروج كرده، هنگام فرود
از پلّه ي قصر كوفه بالا مي‌رفت

نذر حضرت حر(ع)

از خويش تهي شد، از تو پر شد آن روز
يك قطره نبود بيش و، دُر شد آن روز

آن سر كه ز شرمندگي افكند به زير
اسباب سرافرازي «حر» شد آن روز

عطش اشك
ابوالقاسم صفوي

دلم ز غربت عرفان تو، پريشان است
سرشك ديده مرا زين سبب به دامان است

نگاه من به غباري ز جسم خاكي توست
كه شأن عرشي‌ات از چشم خاك پنهان است

يام سرخ تو را «لاله‌ها» به ما دادند
كه خون، منادي آزادگي انسان است

تو ميهمان كه بودي كه غافل از ان بود
كه بر سياهي شب، آفتاب مهمان است

من از سكوت تو اندر مدينه دانستم
كه مقصد سفرت، سرزمين طوفان است

نداي «العطش»‌ات را كجا كنم باور؟!
چرا كه آب به عشق لب تو عطشان است

توئي كه كشته ي اشكي، نه كشته ي خنجر
كه اشك ديده هم اندر عزات گريان است

تو سر به خصم بدادي كه خلق دريابند
كه سر و سينه براي بقاي ايمان است

حماسه اي كه تو در اوج خالقش بودي
به فهم خاك‌نشينان چه دور از امكان است

به لحظه لحظه ي آن روز واقعه، تاريخ
فروفكنده سر و در عذاب وجدان است

به مدح و مرثيه‌ات، من حديث خود گويم
كه آنچه حق تو باشد نه اين و هم آن است

روضه ي سربسته
زكريا اخلاقي

آخر اي مردم! ما هم عتباتي داريم
كربلايي داريم، آب فراتي داريم

ما پر از بوي خوش سيب، پر از چاووشيم
وز چمن‌هاي مجاور، نفحاتي داريم

داغ هفتاد و دو گل تشنگي از ماست اگر
دست و رو در تپش رشته قناتي داريم

آن سبكبارترانيم كه بر محمل موج
ساحل امني و كشتي نجاتي داريم

در تماشاي جمال از جبروتي سُرخيم
كه شگفت آينه ي جلوه ي ذاتي داريم

در همين روضه ي سربسته، خدا مي‌داند
دست در شرح چه اسماء و صفاتي داريم

زير اين خيمه كه از ذكر شهيدان سبز است
كس نداند كه چه احساس حياتي داريم

همه ي هستي ما، عين زيارتنامه است
گر از اين گونه سلام و صلواتي داريم

بهمن خاطره
محمد حسين مكاريان

بهمن خاطره، جاري به تمام وطن است
باز هنگامه ي آواز به صوتي حسن است

با قلم خلوتي ار دست دهد، خواهم گفت
شرح اين قصه مأنوس كه در ناي من است

مي‌رود، روح خدا در تن ايمان ستبر
روح حق در پي احياي كتاب و سنن است

نيست روبه صفتان را سر همراهي خلق
كار بر عهده ي شير نر و مرد كهن است

آشنايي كه ز انوار جمالش پيداست
چون خليل آمده از راه يقين بت شكن است

بال بگشوده چو سيمرغ در آفاق وطن
عرصه خالي ز فزون‌خواهي زاغ و زغن است

آنك! اين قصر به معماري آن پير بزرگ
گلشني سرخ ز آلاله ي خونين كفن است

زير باراني از الطاف خداوند جليل
سرو ايستاده و سرسبز قباي چمن است

به فداي خلف صالح آن پير خمين»
آخرين قطره ي خوني كه مرا در بدن است

منبع:نشريه فرهنگ کوثر شماره 80